بی کام وکلام،زفرق راهی شده ام که مپرس

راز گوید درخت به برگ وریشه بی هراس

واگویه فراق درمسلخ عشقی شده ام که مپرس

نجوا کند شمع با گل وپروانه به ستاری شب

چشم به در مانده،مهر نگاری شده ام که مپرس

همه بار سفربستند به هفت شهر عشق جبیب

غریبه به کوی،اندرخم هشتیی مانده ام که مپرس

در سور وشور به هیاهوی زمان،بی خبرورها

به گردنه شوق،مبتلای گزمه ای شده ام که مپرس

دل بسته بودم چنان به مهر ورزی نگار دیرین

به محفل خوبان بی سر وسامانی شده ام که مپرس

پای دررکاب زچرخ زمانه می گردد رحیل

درگردش فلک به دور بی تابی رسیده ام که مپرس

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: